یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

یاسمین زهرا دختر ناز ما

اضاف وزن در بارداری

دخترم مامانی تا به امروز که هفته ۲۷ رو میگذرونه ۱۲ کیلو وزن اضافه کرده یعنی سه برابر بیشتر از حد معمول .همین امروز عصر رفتم و خودم رو وزن کردم و متوجه شدم حالا هم کلی نگرانم و نمی دونم باید چکار کنم خدا خودش بهمون کمک کنه . فردا هم قراره صبح زود بلند شم و برم آزمایشگاه چند تا آزمایش انجام بدم . حالا دعا کن تا خدا بهمون رحم کنه و همه چیز به خیر و خوبی بگذره و من تو رو سالم بغل بگیرم دختر گلم . ...
23 آذر 1392

تقدیم به فرشته زیبایی ام

دخترم زندگی برایم رنگ زیبایی گرفته صدای نفس هایت نفس هایم را قوت میبخشد زندگی ام زیباتر از دیروزهایم شده و بودنت چقدر زیباست... تو برای من فقط دختر نیستی دلیل خنده های فردایم دخترم صدای نفس هایت ضربه ی لگد هایت مرا به رویا میبرد دوستت دارم تو تکه ای از وجود منی تو خود منی تو حاصل عشق من و پدرت هستی تو میوه عشق زندگی منی اعتراف میکنم پدر تو عشق لحظه لحظه زندگی من بوده و هست و حالا تو... انگار تو آمده ای تا تمام کمبودهای زندگی ام را بپوشانی حالا دیگر نبودنت نابودی من است و تو ت و در کنار پدرت همان عشق همیشگی ام مثلت زندگی مرا میسازید تا من تا همیشه خوشبخت ترین زن دنیابمانم. دخترم زندگی سرشار از سختی...
16 آذر 1392

پایان شش ماهگی

دختر عزیزم امروز شش ماه از بارداریم تموم شد و ان شاالله فردا وارد ماه هفتم میشیم .صدو هشتاد روز گذشت و صد روز دیگر هم در پیش روست تا تو بیایی در آغوش من. برات آرزوی سلامتی و بهروزی دارم عروسک قشنگم. شاه پری رویا های من بیا و زندگیم را زیباتر کن.                                     ...
16 آذر 1392

بابایی هم بالاخره تکون خوردن تو رو دید .

دختر نازم  دو روزه که تکون خوردنت گاهی اوقات از روی شکم مامان مشخص میشه و همین پنج دقیقه پیش بابایی هم برای اولین بار تکون خوردنت رو دید و کلی با همدیگه ذوق زدیم . منم اومدم تا سریع این مطلب رو برات بنویسم .ولی نمی دونم چرا هرچی بابایی صدات میزنه جوابش رو نمیدی و هر موقع خودت دوست داشتی تکون میخوری. الان هم داری حسابی تکون میخوری گلم فدای دختر عزیزم بشم من.نمیدونی چقدر ذوق زده ام الان.گاهی هم اینجوری عین این عکس از اون داخل بازی میکنی .   ...
16 آذر 1392

یک خیال

دخترم این روزها دیگه همه سیسمونی شما رو خریدیم و تقریبا همه چیز به رنگ صورتی هست و من و بابا علی دیگه به وجود دختر نازمون خیلی وابسته شدیم من خیلی بهت عادت کردم اصلا دنیام رو دیگه با وجود تو میبینم ودیگه تصور اینکه نکنه جنسیت شما رو سونوگرافی اشتباه گفته باشه برام خیلی سخته حالا خدا کنه که اصلا اینجوری نشه نمی دونم چرا ولی همش میترسم که سونو بعدی یهو  خدای ناکرده اینجوری بشه. چون خاله نرگس امروز زنگ زد و گفت یه خواب دیدم ((خواب دیدم که تو اومدی و بهم گفتی حسین (داییمون که شهید شده)اومده و همراه تو بود و با هم اومدین خونه مامان اینا و من بهش گفتم دایی کجا بودی اینهمه وقت گفته من تازه آزاد شدم .)) حالا اینکه دایی توی خواب به همراه من ب...
16 آذر 1392

عشق الهی

سلام دختر خوبم .امروز چهارم صفر هست و فرشته ناز ما بیست و پنج هفته و پنج روز داره. فردا شهادت حضرت رقیه (س) هست و من و شما توی یه ختم قرآن دسته جمعی واسه ایشون یه جز برداشتیم که قراره با هم بخونیم. راستی مامانی من دور سوم ختم قرآن خودم هم تا جز نوزده رسیدم . مامان هر روز به خاطر دخمل نازش چندین بار وضو میگره آخه خیلی ثواب داره که زن باردار دایم وضو داشته باشه و چون شما بزرگ شدی و مامان مجبوره (با عرض معذرت)زیاد دستشویی بره دیگه هربار بعدش دوباره وضو میگیرم . دیروز هم اولین جمعه ماه صفر بود و حدیث شریف کسا خوندنش ثواب داشت که منم خوندم و برای سلامتی دخترم دعا کردم . از اول محرم هم هر صبح زیارت عاشورا  میخونم و ایشااله تا چهل روز حتما اد...
16 آذر 1392

اینم یه شعر واسه دختر نازم

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                                                            و بهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی،                                                                          خدا بمن خندید واستخاره زدم، گفت: کوثرم باشی    تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود                                                         تو دست کوچک بارانِ باورم باشی ...
16 آذر 1392

حالو هوای این روزهای من.

این روزها بودنت را با لگد هایی آرام برای مادر یادآور میشوی . دخترک نازم  تو  درون منی و با تکانهایت آرامم میکنی . به من میگویی که هستی . رویای لحظه هایم این روزها آرزویم دیدن توست که بیایی و در آغوشت بگیرم به چشمان زیبایت بنگرم و ببینم مثل من شدی یا مثل بابایی؟ نمیدانم مثل چه کسی خواهی شد اما میدانم که برایم عزیز خواهی بود . روزهای پایان ۶ ماهگی را با هم میگذرانیم اما همچنان شکمم من کوچک است چون دختر نازم آن عقب ها خود را پنهان کرده تا با من قایم باشک بازی کند . الان هم شنا میکنی و دست و پایت را برایم تکان میدهی و انگار خوشحالی که برایت مینویسم . میدانم که تو زیبا خواهی بود و زندگیم را زیبا خواهی کرد .   ...
10 آذر 1392

بابایی خواب دخملش رو دیده......

دختر نازم بابایی یکی از همین شبا خواب تو رو دیده بود که تو رو توی ماشینش بغل گرفته بوده و بهت شکلات میداده بخوری .و صبحش آنچنان با ذوق برای مامانی تعریف میکرد که انگار با خود واقعی تو بوده و دلمون برات لک زد کاش زمان زودتر بگذره تا تو زودتر بیای پیش مامان و بابا . عزیزم هر دو تامون بی قراریم تا بیای بغلمون و دنیای ما بشی.زیباترین هدیه خدا خیلی دوست داریم .                ...
10 آذر 1392
1